محل تبلیغات شما



سلام روزی دلت برایم تنگ می‌شود. روزی که نشسته‌ ای توی اتاقت و مضراب های توی دستت را روی ِ سازت میرقصانی. صدای ِ باران که می‌آید، دست از سازت می کشی، می‌ روی کنار پنجره اتاقت. هوای ِ آشنایی ست این هوا! به خودت که می آیی حس می کنی دلت الکی تنگ شده! یاد ِ من می‌افتی، یاد ِ گذشته‌ ای که قرار بود تا آینده امتداد یابد، که نشد. دست هایت را زیر بغل می زنی، شانه بالا می اندازی و می گویی. شاید هم هیچ نمی گویی.
سلام به تو فکر میکنم و کاش بدانی به تو فکر کردن چه حال خوبی به لحظه هایم میدهد به تو به خنده هایت به ناز حرف زدنت به گلایه هایت حتی به اخم هایت آخ که چه مستم میکند خندیدنت از ته دل! تو همان سلام آغاز نماز و نون والضالین دعاهای منی عشق میدانستی؟ تو مرا میبری به هفت شهر عشق همان مکان روبایی ملاقات معبودهای تاریخ با تو من فرهادها میشوم خسرو ها میشوم با تو من مجنون شهر عشاق میشوم با تو من هزاران بار هی عاشق و عاشق تر میشوم هی هی هی هی عشق امان از تو و این خیال
سلام دل ای دل بهانه گیر ای گوشه گیر ای به تنهایی خو گرفته ای سراسر درد ای لبالب حرف ای روزه به سکوت به خود نمی آیی؟؟؟ کو کجاست او که بی تو میمیرم هایش شهره ی شهر بود؟! کو کجاست همان که نفسش بند نفس های تو بود؟! به خود آ دیوانه بگذر از جهنم خاطره هایش یگذر! پ ن : از هیچ برای هیچ پیچیدیم نگو نه! ( نه محمد رضا علی مردانی)
سلام سردی زمستان را تو گرمایی میدانستی؟ خیالت جان دارد باور کن انگار با من حرف میزند نخند اما گاه حتی شبیه تو اخم هم میکند. نمیدانم چه کنم با این دل دیوانه وقتی خیالت اینگونه به رقص میاید در چارچوب اتاق خالی ام! می دانی؟ باید من باشی تا بدانی چه میگذرد بر من وقتی که اینگونه بیتاب میشوم از دلتنگی! کیستی تو چیستی تو ؟ پ ن : عطرتو بین جمع زیاد هم میشناسم (رستاک) بهترین حال جهان
سلام روزها از پی هم شتابان می آیند و میروند که قسمتی از تاریخی شوند که من و ما مینویسیمش روزهای گاها شاد گاه غمگین گاه تلخ بسان این روزهای من! روزهایی که دلهره بیش پیش انگار از پی ام می آید می دانی بانو؟ حجم خالی تو این روزها بدحوری توی ذوق لحظه هایم میزند. شکننده است حال دلم مدام! باید می بودی این روزها را که یک تنها عجیب از دور پیداست کافیست دستانش تنها باشد همین! پ ن : امروز که محتاج توام جای تو خالیست (ابی)
سلام دست در دست تو که باشم چه باکم از شب های آلوده به وهم؟ تو که باشی پا به پای فلس نفس هایم چه بیم دارم از های و هوی باد تنگ غروب؟ ببین عشق! تو که باشی دل من گرم است به حضورت هراسم نیست از قیل و قال تنهایی ! باش فقط باش با تو من شاه سرزمین های خیالم, همینم بس ؛ تو فقط باش! پ ن : ای که بی تو خودمو تک و تنها میبینم (سلطان داریوش)
سلام من به تو حس دارم و میدانی تو بیش از پیش هی می خواهت و میدانی تو جهانم را صدایی و میدانی تو جانم جهانم را جانی و میدانی تو چه بگویم که نگفته هایم را نیز میدانی تو پ ن : یه منظومه توو چشماته (دلبر ناز دلم )ناصر زینعلی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شاعرانه