سلام روزی دلت برایم تنگ میشود. روزی که نشسته ای توی اتاقت و مضراب های توی دستت را روی ِ سازت میرقصانی. صدای ِ باران که میآید، دست از سازت می کشی، می روی کنار پنجره اتاقت. هوای ِ آشنایی ست این هوا! به خودت که می آیی حس می کنی دلت الکی تنگ شده! یاد ِ من میافتی، یاد ِ گذشته ای که قرار بود تا آینده امتداد یابد، که نشد. دست هایت را زیر بغل می زنی، شانه بالا می اندازی و می گویی. شاید هم هیچ نمی گویی. گاهی باید فقط آرام نگاه کرد و گذشت
تو در خواب نازی و من دلگرم خاطره هامان
از تو نوشتن کار دله
ِ ,روی ,اتاقت ,روزی ,گویی ,یاد ,یاد ِ ,امتداد یابد، ,آینده امتداد ,بود تا ,قرار بود
درباره این سایت